ختنه
بالاخره تموم دلهرهها شكست . مامان جون هي غصه ميخورد چطور منو ببره دكتر ، دلش نمي اومد . تا اينكه تصميمشو گرفت. ما رفتيم تو اتاق مخصوص و ماما موند پشت در . نميدونم چي بهش گذشت ولي ميدونم خيلي غصه خورده بود تا كار ما تموم بشه . ما هم واسه اينكه بيشتر از اين عذاب نكشه نه داد زديم نه گريه كرديم گفتيم از همين بچگي مردونگي رو ياد بگيريم. بله سي و هشتمين روز تولدم روز ديگهاي بود كه خدا رو شكر اون هم بخير گذشت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی