روز سوم و چهارم زندگي
سومين روز زندگي من بود هم جاي واكسنهايي كه بهم زده بودن درد ميكرد هم بند نافم بود كه با اون گيرههاي گندهاي كه بهش چسبونده بودن هي ميرفت تو شكمم و هم بغل به بغل كردنها که هرگسی میخواست نشون بده بیشتر از بقیه منو دوست داره خوب این طبیعیه
هرچي ما گريه ميكرديم همه صداي پيش پيش در مي آوردن آخه كسي نبود بهشون بگه بابا من درد دارم اين صداها چيه كه از خودتون در ميارين.با اين اوصاف حال شيرخوردن هم نداشتم اصلا درد نميذاشت چيزي بخورم. مادر بيچاره من هرچي سعي ميكرد ما دلي از غذا در بياريم نميشد كه نميشد. روز چهارم بود كه منو بردن برا آزامايش تيروئيد اون خانومه با لباسهاي سفيدش يك سوزن كوبيد تو پام هي پامو فشار ميداد كه خون بياد بيرون هر چي داد زديم انگار نه انگار.بعدش هم منو بردن پيش يه آقا دكتره كه هي نور مينداخت تو چشمام هر چی ما چشمامونو سفت میچسبوندیم بهم اون با تمام زوری که داشت پلکهامو از هم باز میکرد حیف که زورم بهش نمیرسید مگر نه بهشم میگفتم آدم حسابی دوست داری منم موقع خواب چشماتو اینجوری باز کنم و نور بندازم توش
نميدونم اين آدما چي از جون من ميخواستن. بعدش هم بردنم پيش يه خانوم دكتر ديگه كه منو گذاشت تو يك ترازو تا وزنم کنه بی انصاف هر بلایی که میخواست سر من آورد. بزور گيرههاي بند نافم رو كند و خلاصه هي وارسي پشت وارسي پاهاموميگرفت ميكشيد دستهامو ميشكيد يهو ول ميـكرد سرتونو درد نيارم بعدش هم گفت کمی وزن كم كردم. هر چند ١٠ درصد کاهش وزن بدن این روزها برام کاملا طبیعیه