محمدپرهاممحمدپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

محمد پرهام كوچولو

روزی که نشستم

وقتی شده بودم شش ونیم ماهه دیگه داشتم یواش یواش نشستم رو یاد میگرفتم برام اولین تجربه بود و میتونستم از ارتفاع بالاتری همه جا رو ببینم ...
15 تير 1391

ختنه

بالاخره تموم دلهره‌ها شكست . مامان جون هي غصه مي‌خورد چطور منو ببره دكتر ، دلش نمي اومد . تا اينكه تصميمشو گرفت. ما رفتيم تو اتاق مخصوص و ماما موند پشت در . نميدونم چي بهش گذشت ولي ميدونم خيلي غصه خورده بود تا كار ما تموم بشه . ما هم واسه اينكه بيشتر از اين عذاب نكشه نه داد زديم نه گريه كرديم گفتيم از همين بچگي مردونگي رو ياد بگيريم. بله سي و هشتمين روز تولدم روز ديگه‌اي بود كه خدا رو شكر اون هم بخير گذشت. ...
1 اسفند 1390

يه ماهگي 2

بله همونطور كه گفتم حالا شديم يه ماهه و ديگه اون ني ني كوچولو نيستم ديگه داريم برا خودمون مرد ميشيم اينم عكسهاي خوشگل خودم ...
24 بهمن 1390

روز دوازدهم

امروز بالاخره از بند ناف راحت شدم حالا ديگه با خيال راحت بغلم میکنن و و ديگه نگراني مامان موقع عوض كردن لباسهام  و شستشوی من  برطرف شده /دیگه دردی هم احساس نمیکنم   ...
9 بهمن 1390

روز دهم و يازدهم

ام امروز چند تا عطسه كوچولو داشتم فكركنم از تغییر یهو هوای اتاقم باشه دکتری میگن اتاق بچه نباید سرد بشه درها رو باید خیلی باز و بسته نکنن و جریان هوا هم بخوبی وجود داشته باشه بالاخره اولين تجربه من از عطسه روز دهم بود. راستي خوراك و غذا و خوابم منظم تر شده البته خواب كه چه عرض كنم ما كه شب و روز نداريم هر وقت گشنمون ميشه پا ميشيم داد وبيداد را ميندازيم تا دلي از غذا در بياريم بيچاره پدر مادرا كه اين روزا سخت ترين روزاي زندگيشونه راستي امروز اولين برف زمستونيم رو هم ديدم ...
9 بهمن 1390

هفتمين روز

حالا ديگه هفت روزمه و من بخوبي ميتونم شير بخورم درد پاهام خوب شده بغل به بغل شدن‌ها هم كم شده چون بیقرار دیگه نیستم و به دور و بریام آگاهی بیشتری پیدا کردم  بيخوابيهاي شبهاي اول من هم تموم شده حالا هي ميخوابم وضع مزاجيم هم خوب شده در كل وضعيت خوبيه تازه تو هفتمين روز برام يك وبلاگ درست كردن كه دارين ميبينين اينم عكسم ...
9 بهمن 1390

روز سوم و چهارم زندگي

سومين روز زندگي من بود هم جاي واكسنهايي كه بهم زده بودن درد ميكرد هم بند نافم بود كه با اون گيره‌هاي گنده‌اي كه بهش چسبونده بودن هي ميرفت تو شكمم و هم بغل به بغل كردن‌ها که هرگسی میخواست نشون بده بیشتر از بقیه منو دوست داره خوب این طبیعیه هرچي ما گريه ميكرديم همه صداي پيش پيش در مي آوردن آخه كسي نبود بهشون بگه بابا من درد دارم اين صداها چيه كه از خودتون در ميارين.با اين اوصاف حال شيرخوردن هم نداشتم اصلا درد نميذاشت چيزي بخورم. مادر بيچاره من هرچي سعي ميكرد ما دلي از غذا در بياريم  نميشد كه نميشد. روز چهارم بود كه منو بردن برا آزامايش تيروئيد اون خانومه با لباسهاي سفيدش يك سوزن كوبيد تو پام هي پامو فشار ميداد كه خون بياد...
9 بهمن 1390