سومين روز زندگي من بود هم جاي واكسنهايي كه بهم زده بودن درد ميكرد هم بند نافم بود كه با اون گيرههاي گندهاي كه بهش چسبونده بودن هي ميرفت تو شكمم و هم بغل به بغل كردنها که هرگسی میخواست نشون بده بیشتر از بقیه منو دوست داره خوب این طبیعیه هرچي ما گريه ميكرديم همه صداي پيش پيش در مي آوردن آخه كسي نبود بهشون بگه بابا من درد دارم اين صداها چيه كه از خودتون در ميارين.با اين اوصاف حال شيرخوردن هم نداشتم اصلا درد نميذاشت چيزي بخورم. مادر بيچاره من هرچي سعي ميكرد ما دلي از غذا در بياريم نميشد كه نميشد. روز چهارم بود كه منو بردن برا آزامايش تيروئيد اون خانومه با لباسهاي سفيدش يك سوزن كوبيد تو پام هي پامو فشار ميداد كه خون بياد...